شعری از یک شاعر افغان درباره وضعیت فعالان کورد در ایران

0
1122

شاعر:  جواد رحیمی

سحرگاه
یعنی پایان انتظار
دمپایی های مشکی با شلوار کردی
بدجوری اخت شده بودن
راهرو را که برای رسیدن به مقصد رصد می کردم
یادم آمد عکس دخترم یادم رفته
خواستم برگردم سیلی پیراهن سبز؛به کتفم خورد
همیشه از سحری برخواستن بدم میامد
اما نمی دانستم چرا
راهرو تمام شد
صحنه ای فراخ آماده شده بود
نمایشی تک اپیزود،تک پرسوناژ و تراژیک
تماشاچی ها فراوان
اما من که تمرین نکرده بودم،توی دلم گفتم چقدر زود مشهور شدم
پیراهن سبز هلم داد توی صحنه
حالا دیگر دنیا داشت کمی شطرنجی می شد
انگار صحنه تنها یک اکساسوار(چهارپایه) داشت
روی اکساسوار بدون هیچ غروری ایستادم
منشی صحنه کمکم کرد گردنبند بی افتد دورگردنم
از استنشاق نفسم بوی کاهگل را حس می کردم
شطرنج ها پررنگ تر شد
منشی صحنه اکساسوار را هل داد
و نمایش به همین سادگی تمام شد.

نمايش خياباني : سحرگاه تراژیک
نویسنده : يك مأمور …
کارگردان : يك قاضی …
بازیگر : يك فعال مدنی

نظرات

پاسخی بگذارید