یادگاری برای یک پیروزی, در حاشیەی شعرهای کیومرث ایمانی

0
2273

دامون افضلی

یادگاری برای یک پیروزی

١

شعر را میتوان نوعی وساطت فرمال\ تکنیکی دانست کە بر آن است ” روح عصر”ش را به چنگ آورد و آن را شکل دهد؛ شاعر از این حیث فردی است که کارش بیش از آنکه متکی بر گونهای الهام و اشراق مرموز باشد، آن کسی است که واسطەهای اجتماعی_ فرهنگی یک عصر را در خود حمل کرده و آن را نمایندگی میکند. وساطت فرهنگی_ روحی یک عصر مشخص تاریخی معنایی ندارد جز اینکه شاعر خواەناخواە در متن کوران نبردهای ایدئولوژیک زمانەاش دخالت میکند و از این دخالت هراسی ندارد. شاعر در این معنا چیزی نیست مگر رسوب و تەنشین شدن حقیقت محتوایی نبردهای فکری هر عصر در شکل شعر. شکل شعر و تعالی و کمال فرمال آن در اینجا نوعی پوشش تزئینی دست دوم نیست: تنها و تنها با واسطەی این توان تکنیکی است که تجلی فرایندهای تاریخی_ اجتماعی در شعر منعکس شده و بدل به دستاوردی عینی و هنری میگردد. خود شعر هم، اما، وارد این دیالکتیک وساطت شده و بدین لحاظ پدیدەای است که هم روح یک عصر را بازنمایی میکند و هم خودش نیز به یکی از نمودهای این روح و این عصر بدل میشود. به شکل پارادوکسیکالی میشود گفت شعر چیزی نیست مگر جزیی که کل را در خود منعکس میکند. اینجا شعر همان جهان اصغر بسته و بی روزنی است که ساختارهای جهان بزرگتر را در خود بازتاب میدهد. از این حیث جوهر سیاسی_ اجتماعی شعر اساسأ چیزی است جدا از صرف بود و نبود آبژەها و موضوعات سیاسی یا غیر سیاسی. شعر با انتخاب یا امتناع از انتخاب موضوعات سیاسی نیست که بدل به پدیدەای سیاسی یا غیر آن میشود. ماهیت سیاسی_ اجتماعی شعر بیش از هر چیز در همان وساطت است که شکل میگیرد: اینکه چقدر موفق به این وساطت می شود یا نه. وساطت پیچیدەترین و ریشەایترین عاملی است که شعر را به تاریخ، جامعه و روندهای سیاسی_ اجتماعی حاکم بر آن گره میزند. اما این فرایند وساطت. روندی نیست که صرفأ به نحوی صوری و خنثی طی شود: در این انکشاف شعر صداها، کابوسها، یادها، سایه روشنها و خاطرەهایی را مجسم میکند که ایدئولوژی حاکم همەی آنها را بیصدا، نامرعی و گنگ و خاموش کرده است. شعر در اینجا نوعی دخالت در روایت تاریخ و نوشتن آن است؛ تاریخی که به قول بنیامین همواره به دست فاتحان نگاشته شده. شعر افزودن زمان، مکان و جغرافیایی فراموش شده و نامحسوس به مختصات و مرزهای جهان پیش موجود است. آفرینش هنری در اینجا به معنای دقیق کلمه نوعی کنش جادویی است: آفرینشی از ” هیچ”. ایدئولوژی حاکم همچنان که بر توزیع ارزش و آگاهی کاذب در جامعه حساس است و آن را هدایت میکند بر توزیع امر محسوس و امر نامحسوس نیز نظارت دارد. در واقع ریشەایترین کارکرد سیاست قدرت در هر جامعەای چیزی نیست مگر تعیین اینکه چه چیزهایی دیدنی، شنیدنی و حس کردنی است؛ در یک کلام: چه چیزهایی باید به حس درآیند و تجربه شود و چه چیزهایی نه. از این رو زمان، تاریخ و مکان نیز آبژەهاییاند تحت شمول این نظارت: زمان به انبوه جزئیات تکافتاده و اتمیزەای تجزیه میشود و ضمن انکار روابط وثیقاش با گذشته، همچو ” آن” و لحظەای یکه و طبیعی تجربه میشود؛ تاریخ به روایتی غیرتاریخی و بدیهی تقلیل مییابد که در بطن خود این کذب را نهان دارد که وضع بد موجود چیزی نیست مگر بداهت و طبیعت گذار از وضعیتی به وضعیتی دیگر_ امری بیچون و چرا که همچون فرایندهای کور طبیعت مناقشه ناپذیر است ( تاریخ در مقام پدیدەای غیرتاریخی)؛ مکان نیز به نوعی صحنەی نمایش بدل میشود برای برگزاری جشن پیشرفت و فتح حاکمان. شعر راستین در برابر همەی این تحریفها میایستد: تاریخ را به رویتی آکنده از تنش بدل میکند_ متصل به گذشتەای تمام نشده؛ زمان را همچون پیوستاری پرتنش و آبستن لحظەی خطر در نظر میگیرد که تداومش هر آن در معرض ترکش زمانهای از دست رفته است؛ و آخر سر مکان را همچون عرصەای نشان میدهد که در آن هر امر جدیدی در دل خود نشانی از نوعی طبیعت تصرف شده، خرابه و ویرانه دارد. در یک سخن شعر نوعی تبارشناسی آمیخته به اندوه و ماخولیاست؛ تبارشناسیای که به مدد تخیلی انتقادی رد پاهای زمانها و مکانها را با عزمی آمیخته به یأس و در جغرافیایی ویران پی میگیرد.

٢

شعرهای این مجموعه متونی هستند که با کمک ایدەای از شارل بودلر میتوان آنها را حاصل کار یک ” کودک_ مرد” دانست. شاعر همواره آمیزەای از دو سویەی بەظاهر ناسازگار و ناجور است: از یک سو مردی است با حساسیت و عزمی تزلزلناپذیر و راسخ در شکل بخشیدن به امور حسی فرار و زودگذر؛ شاعر در اینجا مردی است با اعصابی متمرکز که شور زایدالوصفاش به شکل دادن، همواره، با اراده و اعصابی محکم و استوار همراه است؛ سرنوشت هنرمند به قول لوکاچ چیزی نیست مگر لحظەی نفسگیر شکلدادن به مادەی خام کار. در اینجا هنرمند فردی است صبور، متمرکز و حتا زمخت. از دیگر سو شاعر فرد بالغی است که به لحاظ برخورد با اشیاء و کلمات هنوز نیروی کودکی را در خود حفظ کرده. اشیاء برای کودک همواره موضوعات جادویی و اسرارآمیزی هستند. کودک با اشیاء به مثابەی چیزهای تازه، منحصربفرد و یکەای مواجه میشود. برای او هر شیئی در بطن خود ماجرایی بزرگ و جادویی نهان دارد. اشیاء هنوز در مدار محو کنندەی عادت قرار نگرفتەاند و هر بار در هیئتی غریب و تازه رخ مینمایند. کلمات نیز چنین سرشتی دارند: هر کلمەای برای کودک حاوی نوعی تازگی و بکارت است. دلالت بر چیزی نمیکنند و آنها را چنان به کار میبرد که گویی دمی پیش و برای اولین بار به وجود آمدەاند: برای کودک، کلمات، خود، نوعی شیء هستند. همین ویژگیها را میتوان به یک شاعر نیز نسبت داد: چه از حیث برخورد مختل کننده، غیراتوماتیک و خارقعادتش با اشیاء که آنها را در شکل غریب، تازه و نامأنوسی بازنمایی میکند و چه از حیث برخوردش با کلمه که آنها را چنان در فرم شعر مستحیل میکند که معادل تولدی آغازین برای کلمه است: کلمەای که بدل به شیء میشود و عینیت شعر و خصلت پلاستیک آن نیز از همین ناشی میشود. شأن کلمات در شعرهای این مجموعه حتا از نکتەای پیچیدەتر ناشی میشود. این کلمات چیزهایی هستند در مرز فراموشی و نابودی؛ نوعی مادەی خام قدیمی و در آستانەی بیمصرفی که به ملعنت فراموشی دچار شدەاند. اما به مدد استحالەی زیباشناختی فرم، همین مواد خام قدیمی بدل به ابزاری میشوند برای توسعەی مرزهای زبان. به لطف این مصالح است که برای اولین بار با گونەای توسعەی حساسیت ادراک و تخیل در متن زبانی تنبل، خوابآلود، عتیقه و کپکزده مواجه میشویم. ماخولیا و اندوهی که در سطرسطر این شعرها موج میزند از این مشخصه ناشی میشود: از اینکه با مصالحی فراموش شده و نامستعمل دنیایی جدید و در عین حال گرد گرفته رو میآید- دنیایی که نهایتأ تنها به لطف تخیلی معطوف به گذشته و در لحظەی شکل گرفتن شعر موقتأ پدیدار میشود. نفس این کار طبیعتأ زیبایی ماخولیایی و یأسآوری دارد: به مدد تخیل و مصالحی قدیمی به ناگاه جغرافیا، زمان و یادهای فراموش شدەای از دل خاک بدر میآیند که به همان اندازه که به رنج مردگان گره خوردەاند، نوید نوعی زیبایی و امید را نیز در خود دارند. به بیان دقیقتر این شعرها در لحظەای  به غایت بحرانی و آپوکالیپتیک زاده شدەاند: در همان لحظەی آخرزمانیای که همه چیز در معرض فروپاشی، اضمحلال و نابودی است. با کمک استعارەی ” فرشتەی تاریخ” بنیامین میتوان گفت که شاعر با نگاهی خیره به گذشته، مردگان و تل آوار ویرانەها، عقبعقب جلو میرود.

٣

از مولفەهای برسازندەی این شعرها، یکی تلاقی ” خاطره” و ” طبیعت” است. خاطره و طبیعت اما در اینجا ایده و مفاهیمی یکدست و توپر نیستند. نه خاطره نوعی یادآوری خوشایند و شوقافزاست و نه طبیعت کلیتی بکر و مصفا و پاستورال. بر روی هر دوی اینها نوعی اندوه و نگاهی ماخولیایی سایه افکنده است که تیره و تارشان میکند. خاطره بیشتر محملی است که در آن ” امر سرکوبشده” باز میگردد و طبیعت ویرانەای است که ردی از چیزهای تباەشده را هنوزدر خود دارد. خاطره و آن یادهای سرکوب شده از دل ویرانەها زبانه میکشند، به هم میآمیزند و هر یک دلالتیاند بر بخشی از هستی انسان که به یغما رفته است. ویرانه مکانی است که هنوز به موضوعی تمام شده یا دفن شده بدل نشده و نوعی مازاد بر مفهوم خرابه را در خود دارد؛ مازادی که بر چیزی فراموش شده شهادت میدهد: طبیعت آرشیو مادی چیزهای از دست رفته و شکستخورده است. از تلاقی این دو عنصر است که ماخولیا برساخته میشود. ماخولیا در معنی فرویدیاش دلالت بر نوعی پافشاری و سماجت سوژه میکند؛ سوژەای که مصرانه در پی فراموش نکردن خسران چیزهای عزیز از دسترفته است. ماخولیا در این شعرها همان عاملی است که پچپچەهای گنگ و محو، اشکال تباه شده، امکانهای ناتمام و زمانهای سپری شدەی پرتنش را محسوس وعینی میکند و بدان بیان میبخشد. ماخولیا در اینجا به معنی وفاداری توأم با اندوه و آگاهی ناشاد شاعر هم هست: اینکه چیزها از دست رفتەاند اما هنوز ردی، جای پایی، نشانی و چیزی تمام نشده هست که معطوف به قسمی میل به رستگاری؛ رستگاری به معنای کامل کردن دنیای ناقص، تباه و ناکامل گذشتەی تمام نشده. این میل به رستگاری نوعی ایمان ساده و خام به ساختن آیندەای نو و سراپا تازه نیست؛ نوعی حساسیت ظریف غامض است که در آن تخیل همواره در حکم توان به یاد آوردن گذشته و یادهاست و نه احیانأ ساختن اتوپیایی پا در هوا.

٤

این شعرها دست کم به دو دلیل در” ادبیات لکی” ( نمیدانم اساسأ اصطلاح صحیحی هست یا نه؟) حادثەای مهماند: نخست آنکه نوعی مرزشکنی و جدایی ریشەای از ادبیات سراپا دهاتی غالب رایجاند؛ ادبیاتی که به واقع چیزی نبوده مگر دلتنگی و حسرتخواری رقتانگیز دستچندم برای گذشتەای که بهشکلی خباثتآمیز ایدهآلیزه شده. و دوم آنکه همانطور گفته شد اینها تحقق نوعی توسعەی زبانی/ احساسی/ ادراکی در متن این زباناند. اگر بنا به آن قول معروف ” مرزهای جهان ما مرزهای زبان ماست” این توسعەی زبانی دستاوردی است مترقی و پیشرو در گشودن مرزهای ادراک و حساسیت همەی آن کسانی که اگر چه به این زبان نمینویسند دست کم با آن فکر میکنند. بدین طریق نوعی ترک و شکاف در پوستەی آن جهان کهنه شروع به پدید آمدن میکند و مرزهای جهانمان جابجا میشود. جهان ما چیزی نیست مگر جهانی که درست به قدر زبانمان است و زبان ما همواره فضای تنگ، بسته، و خفقانآوری بوده؛ فرم و زبان این شعرها به شکل ستایشآمیزی به جنگ این گرفتگی، خفقان و جمود رفتەاند. با این کلمات میشود نوعی جشن پیروزی برپا کرد و چه جشنی موجەتر از آنی که در خلال نگاهی ماخولیایی، اندوهناک و افسرده به گذشته به ضیافتی از نور و کلمه بدل شده است؟

شهریور ٨٩

نظرات