سین جدید , سین هشتم

0
1493
تارا عزتی زادە

یک ساعت بیشتر به تحویل سال نمانده بود.یاور کاغذهایش را سفت بغل کرده بود و با کنجکاوی به آدمها و شلوغی دور وبرش نگاه میکرد.
-آقا اجازه ، ما به تحویل سال میرسیم؟
آقای معلم سرش را به صندلی تکیه داده بود و پاسخی نمیداد.
-آقا…آقا معلم…
– بله یاور
-آقا معلم ما به تحویل سال میرسیم؟
-نمیدانم یاور
تحویل سال بهانه بود. یاور بی تابی میکرد تا چیزهایی راکه در تهران دیده بود، هرچه زودتر برای مادرش تعریف کند. کمی آنطرف تر پسر بچه ای روی صندلی کنار مادرش نشسته بود و با یک دست چادر مادرش را گرفته بود، با دست دیگر چهره ی گرگ درست میکرد و با آن حرف میزد.یاور محو تماشای پسر بچه شده بود ،سعی میکرد با دستش کارهای او را تقلید کند.نگاه پسرک به یاور افتاد.چاد مادرش را رها کرد و صندلی به صندلی به یاور نزدیک شد.
-اسمت چیه؟
-یاور
-چرا ادای منو در میاری؟
-من داشتم دستمو تکون تکون میدادم به تو چه کار داشتم؟
-تهرانی نیستی نه؟
-نه
-پس از کجایی؟
-از دهاتمان
-دهات شما چه شکلیه؟
-دهات ما…پر از کاخای بزرگه!همه جا سبزه.صبا که بلند میشیم با مادرهامان تو حیاط کاخ قدم میزنیم.
-هوا هم تمیزه؟
-آره…آره…هوا هم تمیزه
-خوش بەحال شما !
پسر رفت سرجایش تا از کاخ های دهات یاور برای مادرش بگوید.یاور سرش را به طرف آقای معلم چرخاند.
-آقا چرا میخندی؟
-که دلت برای کاخت تنگ شده آره؟
یاور هم به خنده افتاد.بعد از بیرون آمدن از مطب دکتر،این اولین بار بود که آقای معلم میخندید. یاور دوباره کاغذهایش را بغل کرد.
-آقا اجازه..شما به مادرمان میگویید؟ قبل از اینکه آقای معلم جوابی بدهد، پسرک بازگشت.
-شما تو دهاتتون کاخ خالی دارین؟ من و مادرمم بیایم تو دهات شما؟
یاور بادی به غب غب انداخت.
-خب راستش…خبر ندارم…کاخ های ما گران است..پدرت پول کافی دارد؟ پسرک بغض کرد.
-من و مادرم تنهاییم.
-پس پدرت کجاس؟
-یاور…
آقای معلم چشم غره ای به یاور رفت.
-همین امروز صبح از هم جدا شدن.ما هم داریم میریم جنوب پیش فامیلای مادرم زندگی کنیم.پدرم میخواست…
-امیرحسین
مادر پسرک بود که صدایش میکرد. امیرحسین دوید و از دور برای یاور و آقای معلم دست تکان داد. یاور به ارامی نفسی کشید. برای اولین بار بود که خدا را برای داشتن پدرمریضش شکر میکرد.لااقل پدر او پایی برای رفتن و ترک او و مادرش نداشت.
-آقا معلم کی میای خانه ما؟
-الان نه یاور.بذار بعد از عید باهم با مادرت حرف میزنیم.
-آقا اجازه…
خانواده پرسروصدایی با سه دختربچه قدونیم قد ردیف روبه روی یاور و آقای معلم نشستند.
-فرزاد جان یه چیزی میگیری بچه ها بخورن؟
-باشه عزیزم حواست به وسایلا باشه. یکی از دختر بچه ها به سمت یاور چرخیده بود.یاور به دخترک لبخند زد اما دختر لبخندی نزد.
-برنامتون واسه عید چیه؟
-ها؟
-میگم برنامتون چیه واسه عید؟
یاور به آقای معلم نگا انداخت دوباره بە سمت دختر برگشت.
-یعنی چی؟
-ای بابا…ما داریم میریم آنتالیا شما کجا میرین؟
یاور به من و من افتاد.
-خب..ما داریم میریم سمت کاخمان. چشمای دخترک گرد شد.
-شما کاخ دارین؟
یاور دوباره داستان کاخ های دهاتشان را بازگو کرد.
-شما هفت سین دارین؟
-نه ما همیشه عیدا این موقع مسافرتیم.سفره ی هفت سین نداریم.شما چی دارین؟
-داریم.امسال یه سین جدیدم داریم.ببین… و برگه هایش را باز کرد تا به دخترک نشان دهد
-یاور.زودباش باید بریم.
آقای معلم بلند شد.یاور سریع کاغذهایش را جمع کرد و دست آقا معلم را گرفت. توی راه به پدرش و سین جدید سفره شان فکر میکرد. کاغذهایش را باز کرد تا دوباره نگاهی به نتایج آزمایشش بیندازد.سرطانِ یاور سین جدید سفره ی آن ها بود!!

نظرات