آن ها می خواهند مرا بکشند،اگر مرا کشتند از پسرم مراقبت کن

0
1379
بهروز بوچانی روزنامه گاردین  
بهروز بوچانی 

“آن ها می خواهند مرا بکشند،اگر مرا کشتند از پسرم مراقبت کن”،این آخرین کلماتی بود که Faysal Ishak Ahmad پناهنده ی سودانی پیش از مرگ در آخرین دیدار به دوستش Walid Sandal گفت.

این صحنه ای از یک فیلم یا رمانی تراژیک نیست،این واقعیت زندان جزیره ی مانوس در صدها کیلومتر دور تر از استرالیا در قلب اقیانوس آرام است.

فیصل متولد دارفور سودان بود،دارفور منطقه ای است که همه آن را با جنگ و نسل کشی و آوارگی می شناسند،سمبل رنج در رسانه های غربی.

به بیان دیگر او در جنگ متولد شده بود،در سال 2004 در حالی که سیزده ساله بود به همراه خانواده اش آواره می شود و به کمپ پناهندگان Kasab در شمال سودان می رود،این کمپ توسط سازمان های بین المللی اداره می شود،هیچ پناهنده ای در آنجا حق کار کردن ندارد و سازمان ها چند ماه یک بار غذا در بین خانواده ها قسمت می کنند،مکانی ست پر از سختی ،رنج و گرسنگی.

او در ماه جولای بعد از نه سال زندگی در کمپ آوارگان پسر نه ماهه اش و زنش را ترک می کند و به مقصد استرالیا حرکت می کند ،نخست به مصر می رود و پس از آن به اندونزی می رود و پس از دو ماه آوارگی و گرسنگی در اندونزی در تاریخ یک سپتامبر 2013 با قایقی پوسیده به همراه نود نفر دیگر به طرف استرالیا حرکت می کند،مسیری سخت و پرخطر و موج هایی که هر لحظه ممکن است قایق را نصف کنند،اما او  بعد از نه روز به داروین استرالیا می رسد،Omar Jack Giram به من می گوید”ما بعد از پنج روز ذخیره ی آب و غذایمان تمام شد و چهار روز در حالت بی هوشی و گرسنگی در نزدیک ترین حالت با مرگ بودیم،فیصل در تمام طول مسیر چندین بار استفراغ می کرد اما او بیشتر نگران خانواده اش بود و به پسرش فکر می کرد”, قایق توسط ناو استرالیا از آب گرفته می شود و بدون اینکه به مریض ها رسیدگی کنند مستقیما با یک کشتی به هزاران کیلومتر آن طرف تر و جزیره ی کریسمس در غرب استرالیا فرستاده می شوند،مسیری در حدود پنج شبانه روز.

فیصل بعد از حدود یک ماه این بار با زور سوار بر هواپیما می کنند و به زندان جزیره ای دیگر در شمال استرالیا تبعید می شود،مسیری با نه ساعت پرواز.

از کمپ پناهندگان دارفور تا مانوس،از نیمکره ی غربی تا نیمکره ی شرقی چیزی کمتر از چهارماه.

نخست او را به همراه Walid به زندان دلتا می برند،قفسی کوچک به ابعاد هفتاد متر در هفتاد متر. بعد از سه ماه به زندان Mike منتقل می شود،قفسی دیگر با ابعادی هشتاد متر در هشتاد متر. انتقال به مایک نقطه ی آغاز دردهای جسمی فیصل است،در آنجاست که برای اولین بار بیماری معده درد می گیرد،Walidبه من می گوید”او به شدت معده درد داشت و تنها دارویی که دریافت می کرد قرص های مسکن مثل پانادول بود،خیلی شب ها تا صبح از شدت درد نمی خوابید”,هنگامی که از او درباره ی حمله ی محلی ها به زندان در فوریه 2014 می پرسم می گوید”  من و فیصل در آن شب از اتاقمان بیرون نیامدیم و با تخت جلوی در را سفت بسته بودیم،با صدای شلیک گلوله همه جا تاریک شد و فیصل در زیر تخت برای یک ساعت خودش را پنهان کرد،او در آن شرایط بیشتر نگران خانواده اش بود, روز بعد متوجه شدیم که رضا براتی درست چند متر آن طرف از ما توسط توسط آفیسرها کشته شده است،شب وحشتناکی بود’فیصل خوش شانس بود،این دومین بار بود که از مرگ میگریخت

اما زندگی او با درد معده اش مسیر متفاوتی در پیش گرفته بود،او برای بیش از دو سال و نیم در زندان مایک یا در صف تلفن می گذراند یا اینکه در راه مدیکال بود تا قرص های مسکنش را بگیرد،با این حال Walid به من می گوید”فیصل خیلی مرد خونگرم و شادی بود،بیشتر اوقات ما را می خنداند و یا اینکه خبرهای روز را تجزیه تحلیل می کرد،اینقدر باهوش بود که ما او را جناب وزیر صدا می زدیم”در همین زندان مایک بود که او بالاخره جواب کیس پناهندگی اش را  گرفت،او قبول شد،یعنی پناهنده ی واقعی و کسی که دولت باید با او به عنوان یک پناهنده رفتار می کرد، در آپریل 2016 مسئولین زندان پناهند های با جواب مثبت را به زندان اسکار و دلتا فرستادند و فیصل به زندان اسکار انتقال پیدا کرد،در همان ماه هم بود که دادگاه گینه رای بر غیر قانونی بودن زندان مانوس داد و این یعنی یک گام به طرف آزادی.

اما ورود او به زندان اسکار مصادف شد با دو اتفاق هولناک در زندگی اش،نخست مادرش را در همان کمپ پناهندگی در سودان از دست داد و سپس قلبش به شدت درد گرفت،او با درد معده اش و قرص های مسکن کنار آمده بود اما درد قلب خیلی خطرناک بود و او به درستی فهمیده بود که باید این بار جدی تر برای زندگی بجنگد،در طی شش ماه هر روز به مدیکال می رود و در صفهای طولانی برای گرفتن قرص می ایستد،Walid می گوید”فیصل بارها و بارها بی هوش می شد و سقوط می کرد اما هر بار که مدیکال می رفت دکتر به او می گفت تو حالت خوب است و او هر بار عصبانی و نگران دست خالی بر می گشت”او برای مدت شش ماه بیش از بیست بار به مدیکال نامه می نویسد اما هر بار جواب سربالا می گیرد تا جایی که حتی Walid به او می گوید فیصل اگر واقعا مریض نیستی به من بگو و او می گوید”به خدا قسم قلبم درد می کند،به خدا قسم مریضم،تمارض نمی کنم”، او با همه ی بی اعتنایی هایی که دکترها به او می کنند باز هم برای آن ها می نویسد, عاجزانه تقاضای کمک می کند و به مدیکال پناه می برد اما هر بار دست خالی بر می گردد، این اواخر وضعیتش به حدی بحرانی می شود که پناهنده های دیگر یک نامه ی دسته جمعی به دکترها می نویسند و وضعیت بحرانی اش را شرح می دهند،هیج جوابی نمی آید، چند روز بعد فیصل برای آخرین بار سقوط می کند، و بعد از بیست و چهار ساعت بالاخره او را به استرالیا انتقال می دهند،روز بعد خبر مرگش در رسانه ها منتشر شد,این تمام زندگی پر از رنج مردی بود که بیش از نصف عمرش را در کمپ های پناهندگی گذراند.در همان روز عکس وزیر مهاجرت و پسر خندانش در فیس بوک Share شده  بود،

کریسمس بود،جشن بود،روز شادی بود.

نظرات