شمی صلواتی: شب از نیمه گذشته بود

0
1238

در مراسم یادبود اعدامها ی دهه شصت شهر کلن!
با شنیدن صدای باز شدن در از جایم بلند شدم، در حالی که فکر آشفته و پریشانی داشتم: «این موقع شب! نیمه های شب بود، نه! شب از نیمه گذشته بود». حامد و ابرم هر دو یکصدا گفتند: بلندشو! حامد قفل و کلید در دست داشت و ابرم چشم بند سیاه، با چشمهای خواب آلود بلند شدم. ابرم باند سیاهی را که در دست داشت و با عجله چشمهای مرا با آن بست و به راه افتادیم.
بعد از یازده ماه در زندان انفرادی که هیچ وقت مرا در این وقت شب صدا نکرده بودند، برایم جای سوال بود. حالت عجیبی داشتم، نوعی ترس وجودم را فرا گرفته بود، «این وقت شب مرا به کجا می برند؟ چرا اینوقت شب؟ آن هم با چشم بسته».
باچشمهای بسته به آرامی اما با شک و تردید قدم بر میداشتم، در تمام وجودم آشکارا ترس را می شد دید، فکرم پریشان و سوالات متفاوتی هر لحظه در ذهنم جای می گرفت. من هم خاموش و آرام، مثل یک مُرده متحرک بودم، یک جنازه که آرام آرام در حال جان کندن است. به چی باید می اندیشیدم! جوانی تنومند روستایی که قبل از زندان با نگاهی پر شرم به دخترهمسایه، رویاهای خود را می ساخت، اینک ناتوان با جسم و روحی خسته در اسارت، تصویر مرگ را در ذهنش هک می کند.
کجا این وقت شب! پاسخی گنگ و نا روشن در ذهنم رخنه کرد! ترس عجیبی وجودم را فرا گرفته بود که از پنهان کردن آن مایوس شده بودم. چون چند شب پیش مهندس کمال رحیمی یکی از کادرها کومه له و چند تن دیگر که یکی از شاگردان هرمز گرجی بیانی در میان آنان بود اعدام شده بودند. در میان اعدام شده گان کسانی دیده می شدند که فقط یک اعلامیه را خوانده و یا پخش کرده بودند.
بدون اینکه اطلاع داشته باشم باید از چند پله می گذشتم، برای لحظه ای ناگهان پا در هوا ماندم و افتادم، باران توهین توسط سلمان شروع به بارش کرد، سلمان که آنجا نبود این وقت شب از کجا پیدایش شد؟ چند لگد حواله ام کرد، به سختی توانستم سر پا بایستام، تمام بدنم درد گرفت در همه جای بدنم احساس درد می کردم، ولی ترس دیگر در وجودم نبود، نمی دانم چند پله بود اما حدس میزنم بیش از سه یا چهار پله نبود و من همانطور ندانسته قدم برمی داشتم که ناگهان زیر پام خالی بود و افتادم.

به راه رفتن ادامه دادیم چپ و راست من دو ماموربود و عاقبت به در حمام رسیدیم. ابرم چشمبندم را باز کرد، یک صابون و یک حوله به من داد و گفت: »سعی کن خودت را تمیز بشوری« با گفتن این جمله و نگاهی توأم با تاسف مرا با این فکر روبرو ساخت که: «قربانی امشب منم»، و تشویش باعث شد که زیر دوش برای یکی دو دقیقه زبانم متورم شود بطوریکه برای نفس کشیدن باید از دو دستم برای باز نگهداشتن دهانم استفاده می کردم لحظه سختی بود و بسیار درد آور .
بعد از نیم ساعت، شستن بدنی که در طول یازده ماه آب به خودش ندیده کار ساده ای نبود، اما سوالی که به ذهنم رسید این بود اگر مرا بکشند وجسدم تمیز نباشد چی؟! و اگر مردم مرا ببیند که تمیز نیستم چه خواهند گفت .
حمام تمام شده بود، دوباره با چشم بند سیاه چشمم را بستند، اما احساس کردم که میسر طولانی تر شده و در آن موقع با خودم فکر می کردم شاید زندگی من همینه! و سهم من از این دنیا هم همین بود. سوالات دیگری در ذهنم نقش می بست چطور مرا خواهند کشت؟ باگلوله یا طناب؟ کدام راحت تر است نمی دانم اگر طناب بود نباید آبروی خودم را ببرم. چون طناب به گردن سخت تر است. قبلا از یک مرد شنیده بودم وقتی که کسی را با طناب اعدام می کنند چشمها بیرون میزند و بعد از آن آدم حالت عجیبی دارد. امیدوارم اعدام من، با گلوله باشد سوالات و ترس و فکر های احمقانه مرابه دنیای خیالی و غیر واقعی و دور از خودم برده بود، اما چند دقیقه طول نکشید که مرا به انفرادی (سلول) بردند و خیالم راحت شد.
سلول (انفرادی) جدید چندانی فرقی با سلول قبلی نداشت، من همچنان در این سلول هم نگاهم را به شپشهای بزرگ که جست وچالاک از دیوار صاف بالا می رفتند، دوخته بودم و بعد نگاهم به کف سلول افتاد، که استفراغ زندانی قبلی، تصویری از حقایق درد و رنج او بود که نمایان بود. همچنان نگاهم می چرخید چرا؟ و به کجا نمی دانم! دیگه به این زندگی عادت کرده بودم و همه چیز به نظرم عادی می آمد، واقعا تلاشی برای بقا در خود احساس نمی کردم، اما نگاهم مادام در حال چرخیدن بود و شپش ها به طور دسته جمعی در حال لشکر کشی بودند انگارآنها هم می خواستند قدرت خود را به رخم بکشند.
مشغول تماشای شپشی گنده تر که جلو بود و بقیه به دنبال آن، بودم. در ته سلول شپش های زیادی همچون لشکریان فاتح جمع شده بودند و من با تعجب دستم را به میان شپش ها بردم چون برجسته بود، و دیدم کتابهای مطهری است، از سر بی حوصلگی کتابی را برداشتم و شروع کردم به ورق زدن، هر صفحه ای را که ورق می زدم مویی در لای آن بود و در وسط کتاب با خطی شکسته و کج ومعاوج نوشته بودند» من خونریزی شدید دارم و موی سرم می ریزد اسم من نسرین است، این چند کلمه را به سختی توانستم بنویسم تا خبری باشد به بیرون، چون ممکن است دیگرهیچ وقت بیرون از زندان را نبینم.
سالها از آن دوران می گذرد من به دنبال نسرین سرگردانم. نسرین کجاست؟ ممکن است که در میان شما نشسته باشد یا در گورستان خاوران، یا شاید پیش قراول اعتراضات مردم درایران است ویا در خارج از کشور در گوشه ای پناه گرفته و نظاره گر است. ای کاش می دانستم نسرین چی شده و به همین دلیل به دنبال هر اسمی که نسرین بود گشتم، چه اسم قشنگی! نسرین زیباترین اسم آن سالها حالا کجاست.
عاشقانه به دنبال نسرینی که هرگز ندیدم گشتم تا اینکه به هزاران نسرین رسیدم. باغ بزرگ خاوران پر از گلهایی چون نسرین بود. خیابان هرجا که اعتراضی بود پیش قراولانش نسرین ها بود و امروز هم در همینجا در همین جلسه نسرینهایی هستند از همان جنس و از همان گل که زیبا ترین زیبایها با نشان از باغهای رویایی آنجا که یک برابر است با یک .
حقیقتاً تنها زنده گانند که صدایشان آشنا است و تنها زنده گانند که همچون حلاج سر بر دارند. چرا که هویدای اسرارند و نامش رمز زندگی است!
هر روزم یک واژه بود آنهم واژه های زندگی
روز گاران به غم گذشت، و من ماندم با ناکامیها!
اینگونه پیمان بستم با واژه ها در فراز و نشیب زندگی
رویای خوشبختی را از قلم نیاندازم تا رسیدن به آزادی.

نظرات