سرنوشت تحت شکنجه یک جوان دانشجوی بلوچ جاسکی _خفه شو وهابی سگ سنی

0
1674

بلوچی : جاسک شهری بلوچ نشین و بخشی از خاک بلوچستان است کہ در استان ھرمزگان قرار دارد.
سرگذشت غم انگیز دانشجوی بلوچ که توسط اطلاعات رژیم دستگیر و شکنجہ شدہ صرفا بہ خاطر اینکہ با استاد آخوند سر کلاس بحث کردہ!
اسلام پادگانه ۲۴ ساله , یک ادم معمولی مثل بقیه مردم روی کره خاکی دانشجوی دانشگاه ازاد، در رشته الکتروتکنیک در کنار درس کار میکرد به نقشه کشی و نقشه برداری در شرکت مهندسی مشغول بود همه مردم بهش احترام میذاشتن و حاجی صداش میکردن…، ادم زیاد اعتقادی نبودم ولی اعتقادات خاصی داشتم زیاد اهل دین و مذهب نبودم و به اعتقادات همه احترام میذاشتم همیشه خدا رو شکر میکردم که زندگی خوب و خانواده خوبی دارم .
من مسلمان سنی مذهب و بلوچ هستم در سال ۹۳ بازداشت شدم سن و سالی نداشتم ۲۲ سالم بود نمیدانستم چرا و چه دلیلی سه نفر ادم خشک که ته ریش هم داشتن که ازمن پرسیدن فلانی گفتم بله گفتن بریم تا جای و میایم کارت داریم گفتم شما گفت یک کار کوچکی است فکر کردم حتما کار نقشه کشی یا نقشه برداری دارن گفتم من با ماشین خودم میام شما جلو برید که منو بزور سوار ماشین خودشون کردن اول صبح بود هیچ کسی تو محله نبود دستبند زدن و سرم رو پایین گرفتن که گفتم جیکار داری میکنی که با کف دست به سرم ضربه محکمی زد .
بیست دقیقه تو راه بودیم که وارد یک ساختمان شدیم چشمم را بستن از راه پله بالا رفتیم منو داخل یک اتاق کوچک راها کردن که یکی شون که منو تا اتاق اورده بود گفت منتظر باش میایم باهات کار داریم باورم نمیشد جی شده فکر میکردم اینا کی هستن من کجام هنگ کرده بودم که یک ساعتی بعد یکی اومد که اولین حرفی بهم زد هیچ وقت یادم نمیره گفت تو وهابی هستی اشغال عوضی و شروع کرد با مشت به صورتم زدن من رو زمین افتادم نمیتوانستم مقاومت کنم.
من همش میگفتم سنی ام که تو دهنم میزد و میگفت خفه شو سگ سنی وهابی خفشو میکشمت کشتن شما حلال است یک جا جمع شده بودم و تو سر و شکمم میزد و اذیت جنسی میکرد دیگه خسته شده بود با پا میزد بهم سه روز داخل این اتاق بودم هر روز بدتر میشد نمیدانستم جیشده چرا من اینجام چرا شکنجه میشم میگفتم شاید اشتباهی شده چندتا برگه اوردن روز سوم که امضا بزنم ترس داشتم از اینکه بگم چی هست و نخونده امضا بزنم که گفتم چی هست میخوام بخونم که دوباره شروع کرد به شکنجه و زدن با مشت و شوت که زود امضا کن دیگه تحمل نداشتم سه روز بدون اب و غذا بودم فقط اب توالت میخوردم امضا کردم دیگه تحمل نداشتم منو به دادگاه بردن دماغم با لب هام شکسته و پاره شده بود به شعبه اول بازپرسی از قبل انگار همه چیز اماده شده بود و فقط مناظر من بودن قاصی با اینکه دماغ و لب و دهن من را که دید پاره و شکسته است حرفی نزد و گفت که شما در دانشگاه تبلیغ وهابیت کردین و توهین به عتبات عالیات یعنی قبرپرستی و بر هم زدن نظم دانشگاه.
که من گفتم به خداوندی خدا که من کاری نکردم و دانشجوی معمولی هستم مثل بقیه و من سنی ام من کاری به وهابیت ندارم که منو از اتاق بیرون کرد که منو به بازداشگاه امنیت اطلاعات بردن که من دو روز اونجا بودم همش میگفتم خدایا خودت به کمکم برس هیچ کس رو ندارم من بی گناهم کاری نکردم نمیدانم به چه گناهی اینجام که من با وکیلی که خانواده ام گرفته بودن و دلال یا(پارتی باز ) که پیدا کرده بودن من با وثیقه ملکی ازاد شدم

،یک هفته قبل از بازداشت شدنم در دانشگاه که کلاس داشتم با استاد معارف که امام جمعه شهری که من دانشگاه بودم هم بود که استاد سر کلاس درس شروع کرد به توهین به اهل سنت که اینا وهابی هستن و جیره خوره عربا هستن و بلوچهای ادمکش هستن و اینا اصل وهابیت هستن که من فقط در همین حد جوابش رو دادم که از کجا و چه منبعی این حرفا رو میزنی من یک بلوچ هستم سنی هم هستم اصلا دینی به عنوان وهابیت نداریم و تو داری بمن توهین میکنی و تو هیچ اطلاعاتی در مورد دین نداری.
چرا الکی توهین میکنی که من بعد یک هفته بازادشت شدم چه شکنجه های که شدم ،از دانشگاه اخراج شدم و هم از محل کارم ،نمیدانستم جیکار کنم همش استرس داشتم که دادگاه جی میشه برام منی که هیچ کاری انجام نداده بودم جرائت هیچ کاری رو نداشتم همش به خودم میگفتم خدایا من چه کار اشتباهی کردم که اینطور باید سرم بیاد و این تقاصش باشه از شهری که زندگی میکردم رفتم و یک خونه تو فاصله ۷۵ کیلو متری از شهرم گرفتم و تنها زندگی میکردم و اخر هفته ها به خانواده ام سر میزدم و بعضی وقتا که جماعت تبلیغ که به شهرم میومد شرکت میکردم و چند روز یا هفته ای که میموندن و دعوت به دین و یکتا پرستی میدادن، همیشه میگفتم که فقط درس بخوانید .

حتی در خارج از ایران میدونم فشار ها همیشه برای بیرون کردن و اخراج دانش اموزان و دانشجویان اهل سنت و بلوچ هست تعبیض زیاده حتی یک کارمند تو قوه قضایی و اورگان های بالا نیست ،بعد از ازادیم همیشه مورد فشار بودم هفته ای یکی دوبار بهم از اداره اطلاعات زنگ میزدند تهدیدم میکردند دیگه صبر و تحملم بریده بود که چرا دست از سرم برنمیدارن…
که دوبار در سال ۹۴ بازداشت شدم شب بود منو از ماشینم پیاده کردن داشتم میلرزیدم سوار ماشین خودشون منو کردن و یکی سوار ماشین من شد نزدیک به ۴۰ دقیقه ای تو راه بودیم که وارد یک ساختمان یا خونه ای شدیم به محض اینکه از ماشین پیادم کردن یک مشت به صورتم خورد چشام تار شد فکر کردم چشمم ترکید اصلا با چشمم نمی دیدم گفتم کور شدم منو به یک اتاق کوچکی بردن مثل اتاق قبلی نبود منتظر بودم که هر لحظه ای میان ولی نیومدن چشم درد و سر درد داشتم دیوانه میشدم که فردا ظهر بود که دو نفرشون اومدن رمز گوشیام رو میخواستن که بهم گفت رمز گوشیت رو بزن که منم دادم ساعت گوشی اصلا یادم نمیره که ۱۲.۳۹ دقیقه بود.
گفتم من کاری نکردم که رفتن بعد ۲ساعتی یکی شون اومد چندتا خرما با پنیر بهم داد که گفت همکاری کنی و هر جی گفتیم انجام بدی اینجا بهت بد نمیگذره گفتم بخدا من کاری نکردم گفت میدونم چند روزی مهمان ما هستی ازادت میکنیم،شب بود تاریک که فقط چراغ بیرون کمی داخل رو روشن میکردم که یک نفر اومد به داخل اتاق یا سلول جوان بود دستبند به دستام زد و گفت اگه صدات در بیاد خفه ات میکنم که شلوار پام رو اومد بکشه پایین که نذاشتم شروع کرد با مشت و پا زدن التماسش میکردم که تو دهنم میزد و میگفت خفشو سگ کثیف وهابی
الان اگه خفه نشی همه بچه ها میان باهم ترتیبت رو میدیم همش مقاومت میکردم گفتم مردنم بهتره تا شرافتم بره دیگه نمیتونستم نفس بکشم دیگه نای مقاومت نداشتم خودش هم خسته شده بود روم خوابید و بهم گفت خورده ات میکنم که واقعا خوردم کرد و بهم چندین بار تجاوز کرد شب سیاهی بود از خودم بدم میومد فقط دنبال مرگ بود میخواستم خودکشی کنم دیگه هیجی برام مهم نبود نمیدانم چه ساعتی بود که یک نفر دیگه اومد شروع کرد به تهدید و فوش دادن نمیدانستم از من چه میخواستن ۶ شب سیاه رو داشتم و هر شب برام سیاه تر میشد و بهم تجاوز میکردن روز ششم بود که با یک پوشه ابی رنگ که روش نوشته بود خیلی محرمانه از من هیچ بازجوی نکرده بودن گفتم جی هست گفت امضا کن ترسیده بودم امضا نکردم گفتم منو بکشید دیگه چیزی برام مهم نیست که شروع کردن به مشت و لگد زدن پس جی سگ سنی وهابی فکردی نمیکشیمت یک دسته کلید دستش بود که گفتش امضا کن زود باش دستام رو مشت کرده بودم امضا نکنم که با اون دسته کلید که چیزی مثل تیغ داشت رگ دست چپم را از چند جا زد همش دنبال امضا گرفتن بود منم میگفتم بکشیدم امضا نمیکنم ،که شروع کرد به تهدید خانواده ام که میگفت همشون رو یکی یکی میارم اینجا و رفت که گفتم امضا میکنم
نمیدانم چی بود ولی فکر کنم پنچ برگ میشدن رفت بعد از چند ساعتی اومدن منو دستبند زدن چشمام رو بستن و به دادگاه بردن عصر بود هیچ کس داخل دادگاه نبود فقط قاضی شعبه اول دادیاری که حتی قاضی یا دادیار نگاه هم بهم نکرد و هیچی ازم نپرسید که منو بیرون اوردن از اتاقش انگار همه چیز از قبل اماده شده بود منو به بازداشتگاه امنیت اطلاعات بردن که یک شب تو این بازداشتگاه بودم که صبح منو به زندان بردند نمیتوانستم رو پاهام وایسم.

islam4 islam5 %d8%b3%d9%86%db%8c

Comments

comments

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here